زنی میمیرد. همین حوالی. دور نیست. چسبیده به این شهر. چسبیده به دلِ سیاه ما آدمها. آدمها؟ ما؟! ما آدمها؟! چسبیده به تاریخ پُرابهت و این مرز پُرگهر. از اهالی همین شهر بود. مال همین آبادی. شاید ساکن کوچه باغی بود که هنوز هم وقتی دیوار کاهگلیش خیس میشه از نَم بارون، عاشقی جوونه میزنه. دفن میشه کنار قبر پدری که وقتی برای مراسم چهلم، سنگِ سیاهی فرش میکنه مزارشون رو، شاید روز تولدشون سالها از هم فاصله داشته باشه ولی روز مرگشون هر دو چسبیده به هم، نفسبهنفس، نفس میکشند. کنار هم. تا روز قیامت. خدایا بفرما خرما.