گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

فیلم های محبوب من (زندگی دوگانه ورونیک)

 

 

 ما نباید از احساساتمان‌ خجالت‌ بکشیم‌. فکر می‌کنم‌ که‌ احساسات‌ ما تنها چیز مهمی‌ هستند که‌ ما داریم‌. همان‌ط‌ور که‌ سنت‌ پیتر قدیس‌ در نوشته‌اش‌ می‌گوید: مهم‌ترین‌ چیز عشق‌ است‌. تو شاید کلی‌ پول‌ داشته‌ باشی‌، شاید همه‌ چیز داشته‌ باشی‌ اما اگر عشق‌ نداشته‌ باشی‌، تهی‌ و خالی‌ هستی‌. من‌ نمی‌خواهم‌ از بابت‌ عشقی‌ که‌ به‌ کیشلوفسکی‌ داشتم‌ شرمنده‌باشم‌. من‌ در ط‌ول‌ عمرم‌ وقت‌ زیادی‌ را با چندین‌ نفر گذراندم‌. مهم‌ترین‌ آنها کیشلوفسکی‌ بود. "

جمله بالا بخشی از سخنان زبیگنف پرایزنز سازنده موسیقی متن فیلم های کیشلفسکی بود.

کمتر همکاری بین آهنگساز و کارگردان منجر به ماندگاری اثر شده است. اما همکاری این دو هنرمند همیشه سبب آفرینش اثری ماندگار می شود. نمونه همکاری این دو سه گانه آبی، قرمز و سفید است. کیشلفسکی فیلم ساز لهستانی، همچون سرزمین مادری خویش هیچ گاه شاد نبود و شخصی تنها و منزوی بود و با این که‌ همواره‌ از ضعف‌ ریه‌ها رنج‌ می‌برد، هرگز سیگار کشیدن را کنار نگذاشت و همیشه پشت ابری از دود سیگار به مفاهیم زندگی و سرنوشت فکر می کرد. در سال 1994 در جشنواره کن گفت که دیگر تحمل فیلم سازی را ندارد و می خواهد یک زندگی عادی که سالها آرزویش را می کشیده است شروع کند و گفت که می خواهد در خانه بنشیند و پشت سر هم سیگار بکشد و به هیچ چیز اعتنا نکند. و پس از آن کیشلفسکی در اوج موفقیت و محبوبیت سینما را کنار گذاشت.

فیلم زندگی دوگانه ورونیکا اثر دیگری از کیشلفسکی است. فیلم به نظر من از همه نظر زیباست. مفهوم منحصر به فرد فیلم، موسیقی زیبای پرایزنر، بازی زیبای هنرمند خوش سیما ایرن ژاکوب و مناظر زیبا و رنگهای بکار برده شده و ...
فیلم بیان گر این نکته است که انسانها می توانند در گوشه ای از این دنیای بزرگ همزادی داشته باشند. فیلم دارای دو نیمه است. در نیمه اول زندگی ورونیکا در لهستان بیان می شود و در نیمه دوم زندگی ورونیک در فرانسه. فیلم را باید با دقت زیاد دید.هر صحنه ای در نیمه اول با صحنه ای در نیمه دوم هماهنگی دارد. البته بیان این نکته ضروری است که با یک فیلم معمایی یا فیلمی مثل بولوار مالهالند روبرو نیستیم. فیلم سراسر رمز و راز و پر از تصاویر زیباست که در حال بیان مفهومی ناشناخته است.

بیننده پس از دیدن فیلم احتمالا شگفت زده می شود و از خود می پرسد که آیا واقعا فیلم تمام شد؟ فیلم نیاز به دیدن حداقل دو بار و تامل و تفکر دارد. در نگاه اول بیننده سعی در یافتن شباهت های این دو شخصیت می کند. شباهت های این دو در فیلم فراوان است. هر دو مادر خود را از دست داده اند و با پدر زندگی می کنند ، هر دو بیماری قلبی دارند ، هر دو شیفته موسیقی و خوانندگی هستند، هر دو گوی کریستالی کوچکی دارند و هر دو حلقه ای دارند که هر از چند گاه آنرا به زیر چشم می مالند.

اما با دقت در فیلم می توان فهمید که این دو تفاوتهایی در نگرش به زندگی دارند. مهم ترین سوالی که برای خود من پس از دیدن در بار اول پیش آمد که چرا ورونیکا در یک سوم از فیلم است و ورونیک در دو سوم فیلم. گویا ورونیکا از جهاتی تکامل یافته تر و دارای روح آزاد تر و شخصیتی درونگرا است. و ورونیک دارای شخصیتی برون گرا و زمان زیاد تری برای تکامل روحی نیاز دارد. در ابتدای فیلم نیز شاهد هستیم که ورونیکا در کودکی ستارگان را می بیند و ورونیک برگهای پاییزی زا. یکی به آسمان می نگرد و دیگری به زمین. ورونیکا شیفته خوانندگی است چنان که در اجرای نخستین کنسرت در حال آواز خواندن بر اثر بیماری قلبی از پای در می آید. اما ورونیک خوانندگی را کنار می گذارد و ترجیح می دهد معلم موسیقی باشد تا خواننده. ورونیکا دنیا را از پشت گوی کریستالی خویش می بیند اما ورونیک آنرا در گوشه ای از کیف دستی خود پنهان کرده است و به آن بی اعتنا است. فیلم پر از شباهت ها و تفاوت های این دو شخصیت است.

در صحنه ای از فیلم ورونیکا در حال قدم زدن است که دختری هم شکل خود را در اتوبوس توریستی می بیند که ورونیک است. ورونیک نیز در داخل اتوبوس مشغول عکس گرفتن است و در همان حال عکسی از ورونیکا می گیرد. این صحنه تنها نقطه تلاقی این دو شخصیت است.

شخصیت عروسک گردانی در فیلم هست که عاشق ورونیک است و به نظر من شخصیت مهمی در فیلم است. در جایی ورونیک از وی که عروسکی از ورونیک ساخته است می پرسد که چرا دو تا ساخته ای. و او در پاسخ می گوید عروسک ها بسیار شکننده هستند پس باید دو تا ساخته شود تا عروسک دومی بتواند جای اولی را بگیرد. چنانچه در فیلم نیز ورونیکا در کنسرت از پای در می اید و ورونیک به زندگی ادامه می دهد!

پس از دیدن فیلم می توان معانی زیادی ار آن برداشت کرد و اصولا این ویژگی سینمای کیشلفسکی است. فیلمهای کیشلوفسکی از مفاهیم بنیادین هستی سخن می گوید. مفاهیمی همچون زندگی و سرنوشت، خوبی و بدی، عشق و نفرت، خدا و مرگ. او بی انکه در دام گنده گویی های فلسفی و فرم هنری افراطی بیفتد از طریق هنر سینما و تکنیک های سینما و به اصطلاح هنرمندانه و در قالب داستان دغدغه های خود و سوالات بنیادی خود را مطرح می کند و به قولی من‌ چیزی‌ نمی‌دانم‌، من‌ جست‌وجوگرم‌ ... 

فیلم های محبوب من (نقدی بر فیلم قرمز اثر کیشلوفسکی)

  

چقدر عذاب آورست پذیرفتن این واقعیت که هر هنرمندی بالاخره روزی ما را ترک می کند و از آن عذاب آورتر آنست که هنرمند زودتر از آنچه که حتی فکرش را می کنی ما را تنها بگذارد.این کاری بود که کریستف کیشلوفسکی کارگردان بزرگ لهستانی با ما کرد.علاقه ی خاصی به این کارگردان بزرگ و کارهایش دارم.چهره ی مظلوم و دوست داشتنی اش و مصاحبه های پر از سکوت و دلنشینش مرا مجذوبش کرد.چقدر اطرافیان بعد از مرگش از این آرامش او سواستفاده کردند و سعی کردند هنر های او را به خود نسبت دهند.از زبگنف پرایزنر (آهنگ ساز) که معتقد است بخش عظیمی از زیبایی کارهای کیشلوفسکی به او تعلق دار تا پسیه ویچ که گفت:کیشلوفسکی در نوشتن فیلمنامه هایش مشکل داشت و معمولا ایده ی اولیه و بیشتر کار های فیلمنامه را من انجام می دادم.کیشلوفسکی تنها ایده هایی در مورد بعضی از قسمت های فیلم ها می داد. و در نهایت ژولیت بینوش که در مصاحبه هایش می گوید اگر در آبی بازی درخشانی از او دیده می شود همه ناشی از هوش سرشار خودش است و کیشلوفسکی معمولا نمی توانسته به او منظور خود را برساند یا ضعف های بازیش را گوشزد کند

 فیلم های او پر از اتفاق است.نوعی تقدیر و قسمت.در شانس کور مستقیما به همین موضوع پرداخته می شود.در آبی تصادفی زیربنای همه ی جریانات است.قرمز نقطه ی عطفش تصادف ولنتاین با سگ پیرمردی است که منجر به آشنایی ولنتاین(ایرن جاکوب) با پیرمرد می شود.تقدیر در قرمز و بیشتر فیلم های کیشلوفسکی به یکی دو مورد محدود نمی شود.علاوه بر تصادف  تقدیر باعث می شود ولنتاین هرگز با اگوست آشنا نشود و تقدیر باعث می شود که یکی از شاه صحنه های تاریخ سینما خلق شود.یعنی سکانس پایانی فیلم قرمز آنجایی که شخصیت های اصلی این سه فیلم کیشلوفسکی تنها کسانی هستند که زنده می مانند.گویی آن هایی که در زندگی رنج دیده اند محکوم به زندگی هستند و باید ادامه دهند.

شاید عده ای نام این ها را اتفاق بگذارند اما قطعا کیشلوفسکی به چنین چیزی معتقد نیست.اعتقاد او فراتر از اتفاق است.او معتقد به همان نیروی فرازمینی است.در قرمز بردن در بازی جاگباکس نشان از بدبیاری است و در طول فیلم چنین چیزی حداقل دو بار به اثبات می رسد.صحنه ایی که اگوست به نامزدش مشکوک شده و می خواهد به خانه اش برود دوربین ابتدا روی جاگباکسی زوم می شود که هر سه شکلش یکسان است(یعنی شخصی در بازی برده) و یکبار هم در ابتدای فیلم بردن در این بازی برای ولنتاین با خواندن خبر بدی در روزنامه همراه می شود.

جبر و اختیار بحثی بوده که سال های سال مورد بحث قرار گرفته.از اگزیستانسیالیست ها که گفتند اگر معلولی نتواند قهرمان ورزشی شود مشکل از خودش است تا جبرگرایان مطلق که هیچ جایی برای انتخاب قائل نبودند.کیشلوفسکی را نمی توان به هیچکدام از این دو گروه نسبت داد.او جایی در میان این دو گروه دارد.شاید تا حدی متمایل به جبرگرایان.نگاهی که شاید با نظریات ماتریالیست ها جور در نیاید اما به گمان من واقع گرایانه ترین نگاهیست که می تواند وجود داشته باشد

آخرین ساخته ی این کارگردان بزرگ قرمز است.آخرین فیلم سه گانه ی رنگ ها.سه گانه ایی که با آبی شروع شد با سفید ادامه پیدا کرد و با قرمز پایان یافت.بعد از پایان این سه گانه کیشلوفسکی اعلام کرد دیگر هرگز سراغ فیلمسازی نخواهد رفت چون برای او بیش از حد سخت و طاقت فرساست.اما همه می دانیم که اگر زنده می ماند امکان نداشت فیلم دیگری نسازد.

 قرمز یکی از کاملترین فیلم های کیشلوفسکی است.این فیلم دارای فیلمنامه ای پخته و کامل با شخصیت پردازی های قوی است(کلا کیشلوفسکی روی پرداخت شخصیت هایش دقت زیادی دارد و به بعد روانی آن ها اهمیت زیادی می دهد.کافیست در سه گانه ی رنگ ها دقت کنید به برخورد شخصیت ها در برخورد با پیرمرد یا پیرزنی که شیشه ای را می خواهد داخل سطل بیاندازد)رنگ آمیزی در این فیلم بسیار بجا و زیباست.به تناسب نام فیلم  قرمز بیش ترین رنگیست که به چشم می آید(همان طور که در آبی و سفید).هرچند شاید تنها بعد زیبایی شناختی مورد نظر نبوده و پر از حرف برای گفتن باشد.قرمز در پرچم فرانسه نماد دوستی است(لازم است اشاره کنم که کیشلوفسکی این سه گانه را بر اساس رنگ های پرچم فرانسه ساخته که هرکدام برای مردمش مفهوم خاصی دارد)فیلم با تصاویری از سیم های تلفن شروع می شود که نمایانگر مفهوم کلی فیلم است.روابط و دوستی های انسان ها در دنیای مدرن.تصویر برداری و حرکت دوربین در این فیلم بسیار زیباست.ارجاعتان می دهم به سکانس هایی که دوربین از تصویر ولنتاین با چرخشی زیبا وارد خانه ی اگوست می شود و البته بالعکس.(هرچند تقریبا در همه ی فیلم های کیشلوفسکی شاهد چندین حرکت فوق العاده ی دوربین هستیم.مثلا دقت کنید به حرکت دوربین در فیلم زندگی دوگانه ی ورونیک صحنه ایی که ورونیک در حین آواز خواندن می میرد).حرکت دوربین با رنگ آمیزی فیلم کاملا همخوانی دارد و زیبایی وقتی به اوج خودش می رسد که موسیقی هم کاملا به فیلم بیاید.موسیقی های فیلم های کیشلوفسکی بسیار زیباست.آیا این را می شود فقط به پرایزنر نسبت داد؟ 

 کیشلوفسکی انتخاب بازیگرش حرف ندارد.محجوبیت و پاکی از چهره ی ولنتاین(ایرن جاکوب) می بارد.نقشی مملو از عشق و دوستی.چهره ی پیرمرد نمایانگر مردیست که در زندگی رنج کشیده و چهره ی آگوست یادآور مردیست که با حسرت به آینده می نگرد و دردمند است.بازی ها فوق العاده اند.نقصی ندارند.جالب است بدانید بهترین کارهای ایرن جاکوب تنها در دو فیلم کیشلوفسکی است.قرمز و زندگی دوگانه ی ورونیک و جالب تر آن که ژولیت بینوش در مصاحبه اش می گوید کیشلوفسکی از بازیگری سر در نمی آورد!نمی دانم اگر سر در می آورد چه بازی هایی از بینوش و جاکوب شاهد بودیم!قطعا شاهکار هایی می شدند که سینما به خودش ندیده.

 قرمز در مورد مدل و دانشجویی زیباست که با وجود آن که به همسرش عشق می ورزد اما همسر به او مشکوک است و در چنین شرایطی ادامه ی زندگی ممکن نیست.او در مورد طلاق گرفتن دو دل است.تصادف با یک سگ باعث آشنایش با پیرمردی می شود که صاحب سگ است.پیرمردی تنها و رنج دیده حالا مشغول گوش دادن به تلفن های همسایه هاست.در این گوش دادن ها به دنبال چیست؟شاید می خواهد به خودش اثبات کند که این همه ی زندگی هاست که از هم پاشیده و او در این مورد تنها نیست.هرچند زندگی اگوست تکرار زندگی اوست.تاریخ تکرار می شود آن هم با شباهت های بیش از حد زیاد و قطعا در همه ی این ها جبری اجتناب ناپذیر وجود دارد.همان تقدیری که کمی قبل تر در موردش نوشتم.زندگی هایی که در فیلم قرمز نشان داده می شود سرشار از خیانت است و اغلب این خیانت ها از سوی زن هاست.خیانت نامزد پیرمرد و اگوست.خیانت مادر ولنتاین به همسرش و...نکته ای که به ذهن می رسد نحوه ی خیانت در فیلم های کیشلوفسکی است.در اغلب فیلم های او این خیانت با رابطه ی جنسی به اوج خودش می رسد  و معمولا این رابطه ی جنسی توسط شخصی که مورد خیانت قرار گرفته دیده می شود و شوکی باور نکردنی به شخص وارد می شود.دقت کنید به لرزش دست و سر اگوست بعد از دیدن رابطه ی نامزدش با مردی غریبه.

 مطمئن بودم تکرار تاریخ دست در دست تقدیر می دهد و هرگز اجازه نمی دهد که اگوست به ولنتاین برسد.اگوست باید بماند و مرگ معشوقه اش را در حادثه ای چون غرق شدن کشتی ببیند و بعد تا آخر عمر دیگر به هیچ کس دل نبازد.هرچند به قسمت هرگز نمی توان اعتماد کرد.فیلم با نگاه های خیره ی پبرمرد و اگوست و ولنتاین پایان می یابد.درحالی که اگوست و ولنتاین در اثر حادثه ایی در کنار یکدیگر ایستاده اند.می توان امید داشت تقدیر این بار طور دیگری عمل کند و آن دو را با یکدیگر آشنا کند؟

 کیشلوفسکی در مورد مرگ اندره تارکوفسکی گفت:مرگ یک ضرورت است.چه کسی فکر می کرد کیشلوفسکی ۵۵ ساله با حالی نه چندان بد وارد بیمارستان شود و زنده برنگردد؟شاید خودش هم انتظارش را نداشت.مدت کوتاهی قبل از ورودش به بیمارستان گفته بود حرفش را پس گرفته و در مورد سه گانه ی تازه ای فکر می کند.بهشت و دوزخ و برزخ.چقدر شنیدن این جمله او برای ما که دیگر او را نداریم درد آور است.