گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

سیبی از باغچه همسایه

 

 

حمید مصدق خرداد 1343


تو به من خندیدی و نمی دانستی 

 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم  


باغبان از پی من تند دوید 
 

سیب را دست تو دید  


غضب آلود به من کرد نگاه 

 
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک  


و تو رفتی و هنوز، 
 

سالهاست که در گوش من آرام آرام  


خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم  


و من اندیشه کنان غرق در این پندارم  


که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت   

  

  جواب  فروغ فرخ زاد به حمید مصدق    


من به تو خندیدم  


چون که می دانستم  


تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی  


پدرم از پی تو تند دوید  


و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه  


پدر پیر من است  

 

من به تو خندیدم 


تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 


بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و  


سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک  


دل من گفت: برو  


چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 
 

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
 

حیرت و بغض تو تکرار کنان  


می دهد آزارم  


و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
 

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

جنبش سبز

 

 

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-تو ای با دوستی دشمن.
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار

همسفر

 

 

در این راه طولانی - که ما بی خبریم  

  و چون باد می گذرد

 

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند

 

خواهش می کنم !  مخواه که یکی شویم ،  مطلقا یکی

 

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

 

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

 

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

 

یک ساز را،  یک کتاب را،  یک طعم را، یک رنگ را

 

و یک شیوه  نگاه کردن را

 

مخواه که انتخابمان یکی باشد،  سلیقه مان یکی  و رویاهامان 

 

 یکی هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست .   

و شبیه شدن دال بر کمال نیست  بلکه  دلیل توقف است

 

عزیز من    

دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی  رسانده است؛  

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب  

 

برفی قله  علم کوه ،  رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست  

 

داشته باشند

حکایتی از بلخ

حکایت :

    مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»

    اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می ‌گوید. مُرده !»

    مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»  

    کتاب کوچه /ب2/ص1463

خودکار قرمز

 

 

شنیدم در زمان خسرو پرویز
گرفتند آدمی را توی تبریز
به جرم نقض قانون اساسی
و بعض گفتمان های سیاسی
ولی آن مرد دور اندیش، از پیش
قراری را نهاده با زن خویش
که از زندان اگر آمد زمانی
به نام من پیامی یا نشانی
 اگر خودکار آبی بود متنش
بدان باشد درست و بی غل و غش
اگر با رنگ قرمز بود خودکار
 بدان باشد تمام از روی اجبار
 تمامش اعتراف زور زوری ست
سراپایش دروغ و یاوه گویی ست
 گذشت و روزی آمد نامه از مرد
 گرفت آن نامه را بانوی پر درد
گشود و دید با خودکار آبی
نوشته شوی با خط کتابی:
 عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟
 بگو بی بنده احوالت چطور است؟
 اگر از ما بپرسی، خوب بشنو
 ملالی نیست غیر از دوری تو
من این جاراحتم،  کیفور کیفور
 بساط عیش و عشرت جور وا جور
 در این جا سینما و باشگاه است
 غذا، آجیل، میوه رو به راه است
 کتک با چوب یا شلاق و باطوم
  تماما شایعاتی هست موهوم
 هر آن کس گوید این جا چوب دار است
 بدان این هم دروغی شاخدار است
 در این جا استرس جایی ندارد
 درفش و داغ معنایی ندارد
 کجا تفتیش های اعتقادی ست؟
 کجا سلول های انفرادی ست؟
 همه این جا رفیق و دوست هستیم
 چو گردو داخل یک پوست هستیم
 در این جا بازجو اصلن نداریم
 شکنجه یا کتک عمرن نداریم
 به جای آن اتاق فکر داریم
 روش های بدیع و بکر داریم
 عزیزم، حال من خوب است این جا
 گذشت عمر، مطلوب است این جا
 کسی را هیچ کاری با کسی نیست
 نشانی از غم و دلواپسی نیست
 همه چیزش تمامن بیست این جا
 فقط خود کار قرمز نیست این جا 
 

برگرفته از گروه اندیشه نیک