گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

گنبدهای فیروزه ای

Email : Soofastaei@entc.org.ir

آوای عاشقانه دل من (۱)

کجایی ای محبوب من ؟ 

آیا در بهشت هستی و آب گل هایی را می نوشی که تو را می بینند؟ 

چونان مادری که کودک بر سینه چسبیده اش را می نگرد. 

یا در خلوتگاه خود نشسته ای . آنجا که برای پاکی ات قربانگاهی بنا کرده ای و قلب و روح مرا چونان قربانی تقدیم می کنی؟ 

یا در میان کتاب ها حکمت آدمی را می جویی آن هنگام که از دانایی الهی لبریزی؟ 

 

آه ... ای همدم روحم کجایی ؟ 

آیا در معبد به نیایشی ؟ 

یا در مزارع پناهگاه رویاهایت طبیعت را فرا می خوانی؟ 

آیا در کلبه های فقیرانی تا با شیرینی جانت تسلایشان دهی و دستانشان را با هدایای خود انباشته کنی؟ 

 

تو چون روح خدا در همه جا هستی. 

تو قوی تر از قرون و اعصاری. 

 

آیا به یاد داری روز دیدارمان را  

آن هنگام که هاله نورانی روحت ما را در خود کشیده بود و فرشتگان عشق گرداگردمان جمع شده و نیایش کردار روح را نغمه سرا بودند؟ 

 

آیا نشستنمان زیر شاخه های درختان  

که بر سرمان خیمه افکنده بودند 

تا چونان سینه ای فراخ که راز دل را در خود نگه می دارد 

اسرار ما را از گزند نامحرمان محفوظ می دارد؟ 

 

آیا به یاد می آوری گذرگاه جنگل و بیشه ها را 

که دست در دست در آن ها قدم می زدیم 

و سرهایمان را به هم تکیه داده بودیم 

گویا از خود به خود پناه می جستیم؟ 

 

...

من دوست داشته می‌شوم، پس هستم. فلسفه من اینه. (سکس و فلسفه)

 

 

جان: حالا قلبت تاپ تاپ می‌کنه؟می‌خوام ترا در آغوش بگیرم. 

مریم: چرا مردها همه‌اش می‌خوان جسم زن‌رو تسخیر کنند؟
جان: برای این که می‌خوام عشقمو ثابت کنم. 

مریم: تصاحب تن، عشقه؟

جان: من عشقبازی می‌کنم، پس هستم. فلسفه من اینه. 

مریم: من دوست داشته می‌شوم، پس هستم. فلسفه منم اینه.
جان: می‌خواستم در آغوش‌ات بگیرم، اما تو ... 

مریم: جسم من مال کسی است که روحم ‌رو تسخیر کرده باشه
جان:هیچ چیز ابدی نیست. حتی تپش عاشق‌ترین مرد، برای زیباترین زن.نه دل بستن دو دلداده چیزی‌رو در جهان عوض می‌کنه. نه جدایی دو دلداده چیزی رو از جهان می‌کاهه. این‌ها حوادث پیش پا افتادة بشریه. همه عشق‌های تاریخ جهان به اندازة سوارخ شدن لایه ازون بر زمین اثر نگذاشته  

  

شروع فیلم با حرکت دوربین به آرامی با حرکت ماشین وانتی با دو کابین برای مسافران در خیابان های تاجیکستان و روشن کردن شمع های جلو داش برد ، با دست راننده که شمع روشنی در دست دارد ، همراه است. حرکت کند دوربین از داخل ماشین به خیابان و از خیابان به داخل ماشین. واینکه بیننده انتظار جشنی را پیش رو دارد.  جلب توجه می کند.که تلفن جان، قهرمان اصلی فیلم، چهل سالگی او را به اطلاع بیننده گان می رساند و جشن تولدش را که خود می خواهد بر گزار نماید، بشارت می دهد. سوار شدن نوازنده ای نا بینا با اکوردئون و زن همراهش و شنیدن آهنگی دلنواز بزبان زیبای فارسی و به لهجه ی تاجیکی با این شعر آغاز می گردد.  

 دل من این بود و تو میدانی

 چه سیاه این شام که سحری دارد

 و......  

شمع را می توان نماد روشنایی علیه تاریکی یا طغیانی نو تلقی کرد. تلفن جان به زبان روسی با زیر نویس فارسی به چهار دوست دخترش یا به معشوقه هایش که خود می گوید : هر یک از شما گوشه ای از عشق را در قلبم کاشتید و آنرا به من شناساندید !"

و ذکر این نکته که" انقلابی را علیه خود در دست دارد ! سورپریزی برای معشوقه هایش. که آمدن آن ۴ زن به سالن رقص ۲ساعت قبل از شروع کلاس رقص در ساعت ۴بعد از ظهر و اینکه کلید را در تنه درختی کنده کاری به شکل پیکر آدمی، پنهان کرده است و معشوقه های او آز آن راز آگاهند خود دال بر ارتباط دیر و دور آنها با جان و فضا و مکان سالن رقص  است .

از نظر روانشناختی، جان که در گذار جنگی میان سنت و مدرنیته عبور می کند واینکار از فرو پاشی شوروی سابق ، سقوط کمونیست ها و رها شدن در جامعه ای تازه به دمکراشی رسیده نیز متاثر می باشد. هر چند تفکرات سوسیالیستی علیه کلاسیسم و کهنه گرایی و تفکرات سنتی، قبلا " حرکت هایی تازه  را به دنبال داشته است. درگیر احساس های متفاوت روان و درون خویش است. در واقع این فیلم به نوعی مانیفیستی می شود علیه زندگی سنی بویژه در جامعه سنتی ایران که در مقایسه ای فرهنگ تاجیکی مدرنیته را می آزماید و شرایط کهنه زندگی را جا به جا کرده است. مخملباف در این فیلم به نوعی تضاد بین این دو فرهنگ را می نمایاند و نکات مثبت و منفی تفکرات سنتی و تازه و مدرن را به چالش می کشد. مخملباف رهایی انسان را در این فیلم با احساسات عالی انسانی در عشق بهم آمیخته و هشدار می دهد که ارزش ها وقتی که در جامعه ای تغییر می یابد. آثار متفاوت خود را نیز به همراه خواهد داشت. اسم های زیبایی فارسی هنر پیشه های تاجیکی جدای از باور های فرهنگیشان ( آزادی در سکس) در این فیلم این تضاد فرهنگی را بین جامعه سنتی و در حال تغییر ما را با جامعه متفاوت تاجیکستان با حوادث گوناگونی که پشت سر نهاده نشان می دهد و اینکه تحول اجتناب نا پدیر است و سنت گریان چار ه ای ندارند جز تن دادن به پیشرفت و سازگاری با اندیشه های مدرن حتی اگر باور کردن آن افکار تازه برایشان دشوار و عییر قابل قبول باشد. آنان یا باید هماهنگ شوند و یا باید از سر راه این سیلاب تکان دهنده خارج شوند.و گرنه راهی جز هلاک شدن نخواهند یافت

 

 

 جان، قهرمان اصلی مرد فیلم از عشق های لیلی و مجنونی و رومئو ژولیتی می گریزد و به آزادی عشق در سکس دست می یابد که این فضای عاشقانه با هنر مندی حالات هنر پیشه های مرد و زن فیلم بخوبی در فیلم مخملباف به جلوه کشیده می شود. گل سرخی که مریم زن اول فیلم و شاگرد کلاس رقص فیلم با خود می آورد سمبل عشق و دوستی و مهر بانی ست . مریم، مهماندار هواپیمایی که به او یاد داده اند تا آنجا به مسافران نزدیک شود که آنها از پذیرایی در هواپیما راضی باشند.که جان احساسات پنهانی این زن ریبا را به سوی حرکتی عاشقانه سوق می دهد.

زن دوم فرزانه که بخاطر راه رفتن رقص گونه اش دل جان را به سوی خود می کشاند رمز و رازی دیگرگون دارد با دو کفش سفید و سرخ. که راز خود را نیز با خود دارد و آنرا افشا نمی کند. تهمینه زن و معشوق سوم جان در فیلم که دکتری در بیمارستان است با زیبایی چشمگیرش ولی دل به معلم رقص خود جان که خود را شاعر معرفی می کند، می بندد. و سر انجام ملاحت زن چهارم فیلم که با بطری شرابش، لحظه های عاشقانه او را می سازند.

براستی سئوال اینست که جان به آستانه آزادی عشق و سکس رسیده چگونه می خواهد " علیه خود انقلاب نماید ؟ " آیا با دعوت کردن این چهار معشوقه در یک فضا و در یک ساعت علیرغم عرف و پنهان کاری متداول موجود در فضای اجتماعی محل زندگی جان، چه هدفی را فیلم ساز خوب ما مخملباف به بینندگان خود القا می کند.؟

صحبت جان، با تک تک معشوقه های خود به همراه رقص گروه رقصندگان و یاد آوری خاطرات آشنایی و ماجراهای عاشقانه آنها در فلاش بگ هایی خیال انگیز و رویایی و حتی بیان نحوه عشق بازی آنها در جمع که به قول اریک فورم " جسارت و هنر عشق ورزیدن را" در جذب روح و روان آدمی در پی دارد. کاریست سنت شکنانه که روابط پنهانی را در هم می ریزد.

جان آگاه است که با افشا گری و در واقع لو دادن خود و تنوع طلبیش معشوقه هایش را از دست خواهد داد. هر چند هر یک از آنها آمادگی ماندن دارند، فقط به شرط اینکه جان یکی از آنها را داشته باشد ،. ولی این انقلاب رها شدن از شرایط تاره است و  شرایط ناپایدار و در حال گذار. چهل سالگی سن بلوغ و رشد فکری و روحی گاه در میان روان شناسان قلمداد شده است. و جان در چهل سالگی خود به دنبال تغییر در خویشتن خویش است.

آیا رسیدن به فضای مدرن، در حال تغییر و تحول و با لحظه های نا پایدارش او را در حرکت بسوی این تغییر یاری نداده است ؟

زنانی که ادعا می کنند عاشق اویند و هر یک حاضرند ، فقط تنها یکی از آنها کنار او بمانند، چرا نمی توانند همگی باهم در بر افراشتن پرچم عشق همداستان باشند ؟

این احساس روحی باز انسان را بسوی عشق واقعی و یگانه سوق نمی دهد؟ در حالیکه آزادی استفاده از مکان و زمان مهیا می شود!

اشاره جان به سفسطه  بودن فلسفه و اینکه حاضر نیست عمری را در یک فضای بی روح با یک عشق به سر برد، خود از سویی به جنگ سنت رفتن است و از سویی وقتی به انقلاب علیه خود دست می زند و خود را از کنار معشوقه هایش که دوستشان هم دارد، رها می سازد.  نوعی تناقض روحی و فکری را می توان در او یافت.  او که به آزادی در سکس و عشق دست یاخته است ، چرا می گوید : عشق در جهان معاصر در خطر است ؟ "

ایا این بر گشت به عظمت عشق انسانی نیست ؟ باید اذعان کرد که جان مانند هزاران سر گشته سکس و رها شدن از عشق و تنوع طلبی نتوانسته است روح سر گشته و تنهای آنهارا درعظمتی به نام عشق و تحولات روز افزون آن جای دهد و اشاره مخملباف هم در این راستا صورت می گیرد.

در آخر فیلم با رفتن معشوقه های معلم رقص صحنه فیلم به جشن تولد تنهایی انسان منجر می شود. حتی تکرار جمله " من هم امروز می خواهم علیه خود انقلاب کنم ! از سوی ملاحت و رها کردن ۴دوست پسرش و برگشت او بسوی جان باز تکیه بر طغیان انسان علیه تنهایی و دسترسی به عشق واقعی دارد. که با مقوله روان پریشی که امروز بعضی از روانشناسان در مورد عشق های افلاطونی بیان می کنند، در تضاد قرار دارد.

مخملباف در روانکاوی شخصیت های فیلم سکس و فلسفه، عصیان انسان را علیه تنهایی روحی و جسمی آنها به نمایش می گذارد. و بر افراشتن شمع برای تولد تنهایی و جشن در این راستا و سوار شدن نوازنده نابینا و زن همراهش و خواندن همان آهنگ جذاب آغازین فیلم، فلاش بکی به تنهایی انسان است و اینکه انسان در جستجوی رهایی از تنهای خویش است. تنهایی که حتی جهان مدرنیته هم قادر به مهار کردن آن با تمامی اشکال تنوع در ساختار های تازه اش نیست !

کورنومتر جان، که برای شکار لحظه های شادی و لذت جویی انسان تعبیه شده است، در واقع زمان خوشی های آدمی یا جان را بسیار کم اندازه گرفته است. استفاده از لحظه های عمر در سخن تابلو فروش نیز مستتر است که جان و یکی از معشوقه هایش را به سراغ کورنومتر " تولستوی ، استالین ، پسر تولستوی و .... میرود. چه رابطه ی بین کورنومتر دیکتایوری مانند استالین با کورنومتر تولستوی به عنوان نویسنده و جان هنرمند و معلم رقص وجود دارد؟ گذار عمر از نظر همگی آنها آیا یکسان تلقی می شود؟

تکیه بر کرونومتر در دست جان از زیبایی گذر عمر می کاهد و روابط انسانی را بسیار کلیشه ای و حساب شده می کند که احساس گران سنگ دوست داشتن را به معامله درروابط بی ریای عاشقانه تبدیل می کند

 

 

وقتی تابلو فروش به جان می گوید : یادت هست ! تابلو و عکس لنین و همراهشان را آوردی و تابلو مسیح را بردی. جان می گوید : تابلو میسح را نیز پس آوردم.

در واقع جان در گذار از سنت به مدرنیته هم فلسفه و هم اعتقادات آیینی خود را کنار می زند و باز در جستجوی لنگر گاهی برای گریز از تنهایی است. طغیان جان علیه ایدئولوژی مارکسیتی و آیینی که هر دو شاید یک سو نگرانه انسان را به اسارت می کشاند. پرپر کردن گل سرخ مریم توسط خود او ودیگر هنر پیشه های اصلی زن فیلم باز سمبل پرپر شدن عمر آدمی و گذر سریع ثانیه هاست.

کار مخملباف در خلق بازی طبیعی هنر پیشه ها زیباتر می نماید که بیننده در لحظه های ناب حالت های عاشقانه بین جان و معشوقه هایش تردید به خود راه نمی دهد. خلق این لحظه های بی بدیل ، عظمت احساسات خاص آدمی را در لحظات بی خویشی به حجاب نه گفتن و پنهان کاری ، عاشقانه زیستن را به انکار هوس تبدیل می کند.

ساختار اجتماعی فیلم با مفهوم رو بنایی و زیر بنایی آن ، پلی بین جامعه سنتی تاجیکستان با افکار و شرایط تازه زندگی مردم آن کشور در کشف لحظه هایی بعد از رها شدن از سیستم دیکتایوری شوروی در گذشته زده است. گردش دوربین مخملباف در کوچه و خیابان ها و بافت شهر دال بر این مدعاست.

هماهنگی رقصنده گان با بال زدنهای چشمگیرشان ، هنگام یادآوری دوران آشنایی جان با مریم در هواپیما . طپش باد بزن ها به عنوان ضربان قلب جان و فرزانه و با حرکت های موزون گروه رقص و گاه مشارکت چهار معشوقه ی جان و خود او در میان صحنه  رقص بر صلابت و هنرمندانه بودن کار مخملباف افزوده است. که فیلم ساز با مهارت بین تصویر، نور پردازی ، میزانسن و حرکت بدن و احساسات درونی قهرمانان فیلم بنوعی همخوانی و همآوایی زیبا دست یافته است. بارش و ریزش برگ های پاییزی در سالن رقص بر پرپر شدن لحظه های عمر آدمی ناکید دارد. نکته ای که دوست شاعر جان بر اهمیت استفاده از عمر و هدر دادن لحظه های اشارت دارد. که جان نیز قادر به جارو کردن خاطرات و لاشه ی ثانیه های پپر شده را در قالب برگ های پاییزی ندارد.

بازی دست های جان و مریم بگاه خدا حافظی و بر خورد عاشقانه جام های شراب جان و فرزانه نبز بر حالت های درونی و احساسان رها شده ی هنرپیشه ها در تصویر عشق و سر مستی تکیه دارد.

از زبان جان قهرمان مرد فیلم سکس و فلسفه ، در واقع در قصد محسن مخملباف در ساختن این فیلم، عشق معجزه یک لحظه است. و چیزی جدی بر امور جهان متصور نیست و حادثه های پیش پا افتاده مقدمه عشق های بزرگ می شوند. جان در بخشی از فیلم می گوید: عشق ما باعث هیچ تغییری در جهان نمی شود! که این حرف نفی حرکت انسان و تاثیر گذاری حضور او بر جهان است.

اشاره جان به اینکه ما تنها هستیم و تنهایی سرنوشت ماست ، نوعی انزوا طلبی را در بافت روان کاوی قهرمان فیلم می توان لمس کرد و فلسفه وجود آدمی را که انسان موجودی اجتماعی است را به زیر سئوال می برد. سخن گفتن جان به لهجه روسی در حالیکه اهل تاجیکستان است و فارسی را هم خوب می داند ! نشانگر عدم توجه جان به مسئله ملی است و ایزوله شدن او را در شرایط القای تفکرات حاکم بر جامعه تاجیکستان در رژیم شوروی پیشین نشان می دهد. و توجه به گفتگو ی فرزانه با جان را هنگام خدا حافظی که هر دو از عشق ماندگار و دوست داشتن حرف می زنند، باید از یاد نبرد آنگاه که به جان می گوید: با زبان تاجیکی بگو "دوستت دارم" که به هیچ زبانی قابل ترجمه نیست " که خود تکیه بر درد و احساس و زبان مشترک قومیست.

تمایل و علاقه ی جان در فیلم بیشتر به فرزانه ست و ذکر ابدی خواندن عشقشان باز تاکیدی بر ماندگاری عشق است هر چند که از یکدیگر جدا می شوند.

که عشق به زعم من می تواند جاودانه باشد بشرط اینکه عشاق بتوانند با خلق حالات وتنوع رفتار عاشقانه درگسترش مهربانی روز به روز بر قدرت و گستردگی آن بیفزایند.

در حالیکه جان از زبان مخملباف می گوید : هیچ چیز ابدی نیست ، حتی تپش قلب یک زن عاشق ، اشاره بر مانا بودن عشق در عشق بازی وخلق لحظه های رومانتیکی است نه در وفا داری کورکورانه."

چتر قرمز معشوقه های جان در هنگام خدا حافظی : که توسط جان به آنها داده می شود  ، نشانه ادامه عشق وعلاقه بین آنهاست و چتر قرمز فرزانه که توسط او به دست جان داده می شود. حاکی از ماندگاری عشق مستمر او به جان است . در حالیکه در مورد دو نفر از هنر پیشه های دیگر زن فیلم، این جان است که چتر قرمز را به دست آنها می دهد. که رفتن در زیر باران نیر حاکی از پاکی عشق آنها از یک طرف می تواند باشد و از سوی دیگر پاک کردن خاطرات شفاف و زلال عشقشان که مانند قطرات باران. هر چند از حرکت و رفتن آدمی را گریزی نیست. جهان کهنه نو می شود و جهان نوین خود نیاز به دگرگونی و تحول دارد و اینکه انسان تنها بدون عشق دوام نخواهد آورد. و اینکه بین عشق و هوس راه و تفاوت راه بسیار است.

(فریاد مورچه ها) فیلمی که من را تحت تاثیر قرار داد.

 

 

فیلمنامه، تدوین و کارگردانی: محسن مخملباف 
 موسیقی: کریج پروس
بازیگران: محمود شکرالهی، مه نور شادزی،…
تهیه کنندگان: وایلد بانچ
خانه فیلم مخملباف
کشور: هند
۳۵ میلی متری
پخش بین الملل: کمپانی وایلد بانچ
خلاصه داستان:
دختری که به خدا باور دارد، عاشق مردی است که به خدا باور ندارد. آن ها تصمیم می گیرند، برای ماه عسل به هند بروند و …
قصد ندارم به پیام فیلم بپردازم که خود فیلمساز هم قصد پیام دادن نداشت. بلکه او ما را در مقابل تصاویر و دیالوگ هایى قرار داد که نقش هر کدامشان تلنگر زدن به ذهن مخاطب بود. شروع فیلم با تصویرى سورئالیستى آغاز میشود که در آن زنى نشسته بروى صندلى چوبى میان خط راه آهن را میبینیم که دستکش پشمى که گویى دست کسى است که از مچ بریده شده است چشمان او را بسته و در پشت سرش مرد با چترى در دست ایستاده است. این شات دقیقا یک تابوى نقاشى است که به ما وعده میدهد باید منتظر اتفاقات عجیب باشیم. دستکش پشمى بیش از هر چیزى دلهره اى را در بیننده القا میکند که این دلهره در صحنه هاى بعد در جاى منطقى خود مینشیند.
زوج جوان براى ما عسلشان به دنبال یافتن " مرد کامل" به سرزمینى آمده اند که به قول دختر فاحشه فیلم " سیصد میلیون مذهب در آن حکمفرمایى میکند" . مرد خدانشناس و کمونیست بدنبال زنى در چنبره اى از وابستگى هاى عرفانى در پى یافتن حقیقت به این سفر رهسپار شدند. زن نمونه اى نمادین از نسل حاضر ساکن در ایران است که براى فرار از مصائب و تلخى ها زندگى به سکون و عرفان وابسته شده اند. نسلى که امروز گریزان از اسلام به بودا و مذاهب ژاپنی رو کرده اند. نسلى که براى فرار از فشار سهمگین اختناق، یوگا تمرین میکنند و پیرو سهراب سپهرى بدنبال یافتن سکه دهشاهى در جوى خیابان هستند و اسطوره هایشان فروغ فرخزاد است که برایشان وعده مرگى دلپذیر و آرام میدهد. زن فیلم نمونه اى از هزاران هزار دختر جوان از طبقه متوسط و روشنفکر ایران است که هرچه فضا بیشتر بر آنها تنگ شد اما آنها بیشتر به عرفان و فلسفه هاى پوچ گرایش پیدا کردند. بطوریکه طالع بینى، جادوگرى، بحث هاى خودشناسى و روانکاوانه امروز یکى از مطاع هاى پرخریدار نسل امروز ایران است.
آن دو رهسپار دنیایى میشوند که ما فقط از آن " تاج محل و گاندى " اش را میشناسیم . اما این دوربین فیلمساز است که هندوستان جادویى را از آسمان به زیر کشیده و ما را با صحنه هایى روبرو میکند که نفس در سینه حبس می شود. فیلمساز آگاهانه تمامى عقاید و خرافاتى که ما ابلهانه عادت کرده ایم به بهانه " احترام به عقاید جامعه " پاس داشته و محترمشان بشماریم را به سخره میگیرد. او نشان میدهد که تمامى مذاهب و عقاید اوهاماتى پوچ هستند که به واسطه منافعى که قشرى از جامعه به آن نیاز دارند حفظ و پاسدارى می شوند ، قشرى که هم میتوانند سرمایه داران باشند و هم انسانهاى فقیرى که تنها راه نجاتشان را وابستگى به آنها میدانند.که نمونه اى زیبایش در سکانس " نگه داشتن قطار توسط پیرمرد" نشان داده میشود .
پیرمردى افلیج روى ریل قطار می نشیند و با دستهایش قطار را متوقف میکند. با توقف قطار از هر طرف گرسنگانى که پنهان شده بودند هجوم میاورند که تکه نانى از مسافران بگیرند و قطار به راه خود ادامه میدهد. پیرمرد میگوید " من قطار را نگه نمیدارم ، این لکوموتیو ران است که با دیدن من قطار را متوقف میکند" ! و از غریبه ها میخواهد که او را از آن محل دور کنند. اما مردم مانع میشوند و پیرمرد را بزور کنار خود نگه میدارند تا او را روى ریل بنشانند تا قطار بعدى تکه نانى را برایشان به ارمغان بیاورد و این داستان همینگونه تکرار میشود.
شاید همین سکانس براى یک فیلم کافى است که سر را به نشانه احترام در مقابل فیلمساز فرو بیاوریم. آیا اگر حتى معتقد باشیم که سینما وظیفه پیام دادن دارد و هنر براى هنر بى معنى است ، باز هم باید تقدیر گر چنین صحنه اى باشیم که اینچنین میتواند بخشى از واقعیت را برایمان عیان سازد. واقعیات هایى که البته در ادامه فیلم سهمگین تر و عظیم تر برویمان آوار میشوند.
همراه زوج به شهر میرویم. از همان دست شهرهایى که ما از آن " امیتى پاچان " را میشناسیم و آنها را با تصاویر بالیوود تعریف میکنیم. اما این دوربین لرزان فیلمساز است که هر "فید" اش روى واقعیتى دردناک کات میکند. خانواده هایى که نسل اندر نسل در گوشه اى پیاده رو متولد شدند و مرده اند. گدایان و افلیجان مانند مورچه هایى که در هر قدم ما له میشوند زیر دست و پایمان ول میخورند و در این میان آن دیالوگ تکان دهنده درست همانجایى که باید بیاید مى آید و در ذهنمان حک میشود " عدم خشونت است که منجر به اینهمه خشونت شده ، صلح طلبى گاندى چه ارمغانى داشته جز اینکه به نفع سرمایه داران شده و به ضرر فقیران و دردمندان" !!
فیلمساز در هیچ فیلمى و تحت پوشش هیچ تصویرى قادر نبود اینچنین تاثیرگذار حرفش را بزند. ما باید چشممان بروى یک میلیارد گرسنه در کشورى که مبادى امنیت و دمکراسى در خاورمیانه معرفى شده است باشد تا این دیالوگ براى همیشه در ذهنمان حک شود . از یاد نبریم که مخملباف سالها پیرو گاندى بود و او را یکى از مردان بزرگ زندگیش معرفى میکرد. اما او مثل من و شما نیست که " حرف مردش همیشه یکى باشد" او بر خلاف ما عوض میشود، به اعتقاداتش پشت میکند، به چیز تازه اى رو کرده و دوباره همانها را به نقد میکشد. او در اوج فرود و فرازهایش صادق بود. چه آن زمانى در راه اعتلاى سینماى دینى میکوشید و چه امروز که بر همه آنها پشت پا زده است. کارى که از عهده کمتر کسى از ما بر خواهد آمد.
فیلم سرشار از حرف هاى ناگفته است. مرد جابجا منکر خدا میشود و وجود او را در پس اینهمه فقر و رنج و درد به محاکمه میکشد. او خدا را سنگدل و بیرحم معرفى میکند و میگوید اگر خدا سبب بوجود آمدن و خلقت اینهمه انسانهاى بدبخت در جهان شده پس خودش از همه جنایتکارتر است. این دیالوگ ها بارها در سینما گفته شده اما همگى به نوعى به یک بیانیه سیاسى تبدیل شدند و نه چیزى که از دل یک واقعیت ملموس بیرون آمده باشد که این فیلم توانست چنین واقعیاتى را در درست ترین تصویر ممکنه اش بنشاند. اینجاست که تصویر و دیالوگ با یکدیگر معجزه سینما را رقم میزنند . اینجاست که سینما دیگر خود سینما میشود و نه روزنامه و اعلامیه. اینجاست که می بینیم می توان در سینما هر چیزى را گفت اگر قوائدش را بلد باشیم و مراعاتشان کنیم.
محال است سکناس پایانى فیلم را ببینید و تا سالها در خاطرتان نماند. عجیب است که بیشتر فیلمهاى مخملباف داراى یک " هاى لایت " بودند که چه بخواهیم و چه نخواهیم از یادمان نخواهند رفت. سکانس پایانى این فیلم هم از همان دسته هاى لایت هاى ماندار هستند.
آن آب کثیفى که قرار است شفا دهنده و پاک کننده گناهان باشد اما پذیراى مرده هایى است که هرگز شفا نگرفته اند و در کنارش سوزانده میشوند. بچه هاى خردسال در حالى درون آب میپرند که همزمان در کنارشان مرده را براى سوزاندن غسل میدهند. مرده هایى که حتى سوختنشان هم تابع قوانین طبقاتى است. پیرزنى که براى سوزانده شدن به آنجا آورده شده تمام نگرانى اش این است که هیزم کافى برایش نباشد و مرد آلمانى برایمان توضیح میدهد آنانى که وضع مالى شان مناسب است هیزم بیشترى دارند بطوریکه حالا بادیدن صحنه سوختن جنازه ها هم میتوانیم فاصله فقر و غنا را در همان محیط محدود تعریف کنیم.
و اما ماجراى سوختن صندلى که تمام فیلم همراه بازیگر بود خودش از آن دست اتفاقات عجیب است که ذهن را براى مدتى درگیر میکند. چرا آن صندلى که قرار بود براى خواندن خطبه عقد توسط " مرد کامل" مورد استفاده قرار بگیرد در نهایت روى جنازه اى سوخت و چرا مرد صندلى را بروى جنازه اى گذاشت که از بقیه متمول تر بود و هیزم بیشترى داشت؟
فیلم " فریاد مورچه ها" از آن دست فیلمهاى بررسى نشدنى است. درست مانند بسیارى از آثار کیارستمى که کسى قادر به بررسى و نقدشان نیست. چرا که این فیلمها هنجار شکن و تابو شکن هستند. اینها همه قوائد بصرى ما را بر هم میریزند . قواید متعارف سینما را سخره میگیرند و مهر خود را بر پدیده ها میکوبند. از همین روست که نمیتوان آنها را درست نقد کرد چون ملاک هاى ما جهت نقد و بررسى براى اینگونه فیلمها قابل استفاده نیستند. بنابراین فقط باید با دقت و لذت دیدشان. نه یکبار، بلکه صدها بار .

سه سال خاطره

هنوز طنین موسیقی بنیامین بهادری در نوروز ۱۳۸۵ در گوشم هست . آن روزهای بارونی عید در مسیر شمال وقتی شیشه ماشین هایی که از ما سبقت می گرفتند پایین بود می شد به راحتی شنید :  دنیا دیگه مثه تو نداره  . نداره نمی تونه بیاره .... 

حالا سه سال گذشته  سه سال عاشقی برای من و چند روزیه که آلبوم جدیده بنیامین ۸۸ اومده . دوباره همه لحظات عاشقیم داره تکرار می شه ولی این بار : زندگی با تو . عاشقی با تو . با تو هوا تو .خیلی از این حرفهای خوب دارم باهاتو . دنیای من تویی . تمام لحظه ها تو ... 

خواننده ای متفاوت که طنین صداش دل آدمو می لرزونه شنیدن این آلبوم رو به همه دوستام پیشنهاد می کنم.

من هم یک مرد مردادیم (نقدی بر سوپر استار)

 

 

رنگ و لعاب دادن به رخداد‌هایی که به شمایلی از داستان‌های پریان طعنه می‌زنند و ریختن اسلوب چنین روایت‌هایی در ظرف زمان معاصر خیلی راحت میسر نمی‌شود. «سوپر استار» به گونه‌ای از مولفه‌های داستان‌های پریان تبعیت می‌کند، فرشته‌ای کم سن و سال سر راه هنرپیشه‌ای فاسد، الکلی ظاهر می‌شود تا با پند و اندرز‌هایی که مناسب پیرزن‌های 70 ساله است، این مرد سرکش و گناهکار را به معرفت و شناخت گره زند.

تهمینه میلانی که ید طولایی در مردستیزی و فرشته‌پروری در آثارش دارد، در سوپر استار اندکی از نوازش غلوآمیز مردانی که همیشه ظالم، بی‌اندیشه و کله‌‌شق هستند، فاصله گرفته است. هرچند در مراوداتی که کورش زند هنرپیشه نامی با زنان رنگ به رنگ پیرامونش دارد او مقصر اصلی و متهم ردیف اول معرفی می‌شود.

به هر روی، سازنده این فیلم هم یک بانوی محترم است که برای یک بار هم شده به خود جرات نداده است که حداقل از زاویه یکی از انبوه زنانی که برای این هنرپیشه جوان غش و ضعف می‌روند به مرد داستان نزدیک شود. هر چند نگاه مرد ستیز میلانی در این فیلم تعدیل شده، ولی به هر روی مرغ ایشان همیشه یک پا دارد.
ای کاش فیلمساز به همان مولفه‌های داستان پریان پایبند می‌ماند. فیلم به گونه‌ای در چند لحن و سبک و سیاق مختلف روایی پرسه می‌زند. داستان با تولد کورش زند و درد دل مادر او با پیرمردی که به نوعی می‌توان وی را قصه‌گوی فیلم محسوب کرد، دریچه خود را به جمال مخاطب می‌گشاید. پیرمرد نوازنده که به نام آقای تابان معرفی می‌شود، در همان بدو امر برای توفیق و سلامتی کودک دعا می‌کند.

او حتی به حضور فرشتگان هنگام نوازندگی چندین مرتبه اشاره می‌کند.پس از عنوان‌بندی فیلم که با تصاویر سیاه و سپید سوپر استار جمع و جور شده است، فیلمساز در همان بدو امر کلید‌های سیاهی شخصیت و آلودگی وی را به ذهن مخاطب سنجاق می‌زند. درگیری و ادا اطوارهای کورش تا زمانی که فرشته، نوجوان داستان در ردای رها عظیمی به منزل او وارد می‌شود، بستر رئال داستان را قوام می‌دهد.


مناسبات او با همکاران و اطرافیانش به شکل موجز و سنجیده در فیلم جاسازی شده است. حضور رها و چالش‌های مقدماتی او با کورش لحن فانتزی فیلم را تقویت کرده و تا زمانی که رها خود را به عنوان دختر گمشده کورش معرفی کند، داستان تا حدودی معطل و بلاتکلیف است. مضاف بر این، فیلمساز با فیدهای سفید رنگی که چاشنی اوهام و افکار کورش کرده، برمعصومیت و رویایی بودن دخترک بیش از حد پافشاری می‌کند تا به نوعی هم سوپر استارش و هم مخاطب فیلم به نوعی شیرفهم شود.

از سوی دیگر، در یک سوم پایانی فیلم باز بستر رئال داستان تقویت شده و فیلمساز با پرونده‌سازی برای مهناز، زن نخست سوپر استار و دخترک که از زبان مدیر پرورشگاه به ذهن مخاطب سنجاق می‌کند، در عمل تمام رشته‌هایی را که برای هدایت و سر به راه کردن سوپر استار فاسدش بافته، از هم می‌تند.

ای کاش فیلمساز به همان مولفه‌های داستان پریان پایبند می‌ماند. فیلم در چند لحن و سبک و سیاق مختلف روایی پرسه می‌زندای کاش فیلمساز بر جنبه رویایی و تخیلی آمدن و ناپدید شدن دخترک، پایبند می‌ماند و این قدر در مسیر شیرفهم کردن تماشاگر وقت تلف نمی‌کرد. همان طور که می‌توانست حضور پیرمرد و دخترک در ذهن مادر جوان سوپر استار در ابتدای فیلم یا خود قهرمان قصه در زمان کنونی در شمایل یک داستان پریان قوام و انسجام گیرد.

میلانی در چند اثر خود نشان داده که در ترسیم مناسبات فانتزی و رویاگونه تسلط نسبی دارد. اگر بر همان بستر تخیلی و فانتزی اثرش را پیش می‌برد، اکنون فیلم با این لکنت و تپق روایتی مواجه نمی‌شد. به هر روی، این بانوی فیلمساز به نوعی پرچم تعهد اجتماعی را در آثارش همیشه برافراشته نگه می‌دارد. به همین دلیل است که فرشته نوجوان فیلم در ردای یک مصلح اجتماعی در اثر ظاهر می‌شود تا با نصیحت و پند و اندرزهای شعار گونه خود هنرپیشه فاسد را به راه صحیح هدایت کند.


سوپر استار به نوعی پخته و کامل ترین اثر این بانوی فیلمساز است. جدای از حفره‌ها و لکنت‌های داستانی، فیلم ساختار منسجم و قابل اعتنایی دارد. ریتم اثر در تعادل و تناسب با سکانس‌هایی که کوتاه و موجز هستند شکل و معنا پیدا کرده‌اند. گزینش هنرپیشگان بخصوص برای نقش‌های فرشته و سوپر استار به نیکی انجام شده است، به ویژه برای نقش فرشته، فیلمساز دختری را انتخاب کرده که زیبایی خاصی بسان فیلم‌های دیگر ندارد، از سوی دیگر میلانی توانسته حضور هنرپیشه تازه کار و جوانش را در برابر بازیگر حرفه‌ای خود در یک تعادل و همسانی نگه دارد.

اما واگذاری نقش محوری سیامک دستیار کارگردان داخل فیلم به یک مجری شناخته شده تلویزیونی، بخشی از مناسبات سوپر استار با دنیای سینما و بده بستان با همکارانش را در پشت صحنه خدشه‌دار کرده است. به هر روی، رضا رشیدپور به عنوان مجری تلویزیون در ناخودآگاه جمعی مخاطب جاخوش کرده و حضور او در شمایل دستیار کارگردان با پیش‌فرض‌های ذهنی او تطابق ندارد.

ای کاش میلانی برای این نقش از یک آدم ناشناخته یا یک هنرپیشه بهره می‌برد. مناسبات کورش با سیامک به دلیل حضور مجری تلویزیون در ردای دستیار کارگردان باور پذیری این بده بستان را پایین آورده است. معضل دیگر که فرجام اثر را بشدت آزار می‌دهد، بخش تهذیب و بازگشت به خویشتن قهرمان داستان است.

زمین و زمان فیلم در مسیر شناخت و نشانه‌شناسی سیر می‌کند، هر کسی که سر راه سوپر استار سبز می‌شود، برای فرشته ناپدید شده مرثیه سرایی می‌کند! مدیر پرورشگاه کم مانده از او یک قدیس بسازد.

به هر روی با التفات به پرونده شخصیتی که فیلمساز از رها- فرشته ارائه داده و او را موجود زمینی فرض کرده، این مرثیه‌سرایی‌های انتهای فیلم، همان یک جانبه نگری است که میلانی در فیلم‌های پیشین خود نیز از طیف زنان و مردان داستان در لوای زنان فرشته‌سان و مردان ابلیس و ظالم ارائه می‌کرد.

به هر روی سوپر استار در ضیافتی که برای تماشاگرش در جوار پرده نقره‌ای سینما به پا کرده کم‌فروشی نمی‌کند.  

 

دیالوگ ماندگار کورش زند (شهاب حسینی) : 

(( آدمها دو نوع هستند یا متولد مردادند یا آرزو دارند متولد مرداد باشند))   

               آخه من هم یک مرد مردادیم !!!