مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد
.
.
شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار
خواب دیدم با خداوند در ساحل رودخانه ای قدم می زنم.
نا گهان فراز ها و نشیب های صعودم در زندگی،
همچون برق و باد از جلوی دیدگانم عبور کرد.
نیک نگریستم؛
در فرودهای زندگیم،
هر کجا که آسودگی و شادمانی و لذت بود،
دو رد پا بر ماسه ها مشاهده میشد.
اما در فراز های زندگیم،
هر کجا که سختی و درد و رنج بود،
تنها یک رد پا می دیدم.
گفتم: " ای خدا!
قرار بود که تو همواره با من باشی،
اما در هنگام مصیبت و بلا،
آنگاه که سخت به تو محتاجم،
چرا تو با من نیستی؟
رد پایت را نمی بینم؟ "
خداوند لبخندی زد و گفت:
آن زمان که تنها یک رد پا می بینی؛
زمانی است که من تو را در آغوش خویش حمل می کنم. "
خندیدم و گفتم : " و شاید من تو را در دل خویش! "
(اشو : کتاب زبان فرشتگان)
این روزها، روزمرههایم یک طور غریبی است. هی خودم را میبینم مثل یک صفحه فلزی با حفرههایی توش، یک طوری سرد و نچسب . هی آدمهایی میبینم که هر کدامشان یک کار میکنند و هیچکدامشان "من" نیستم. دلم میخواهد چنگشان بزنم. بیچارهها تقصیری ندارند البته باید زندگیشان را بکنند اما دلم میخواد بگیرمشان، بنشانمشان یک گوشه، که یک دقیقه آرام بگیرند، دست هم را بگیریم، یک کمی هم را بغل کنیم بلکه یک گرمایی بیاید و خالی این حفرهها را پر کند
بعضی از روزها "یک طوری" اند. هر کسی "یک طوری" خودش را دارد. مال من تنبلانه سرخوشانه است. یعنی هی ساعتت زنگ بزند، هی بیندازیش برای ده دقیقه دیرتر، هی غلت بزنی و صورتت بیفتد روی خنکی بالشت، یکی از چشمهایت بیشتر باز نشود، باز از ساعت ده دقیقه وقت بگیری که سرت را بکنی توی بالش و یک لبخند کج و کوله هم بذاری روی لبهات، بعد فکر کنی که همهچی به طرف چپت و تنها مسئله زندگیت یادآوری سوختگی چراغ اتاقت باشد. هی خودت را کش و قوس بدی و روحت از سرِ خوشی برای خودش جفتک بیندازد آن تو. بعد لباس بپوشی و قبلش همه حوالهشدههای طرف چپت را بریزی توی کمد و از در بیایی بیرون که این یک روز را سرجدت درست شروع کنی.